شاید بعد ازاین داستان بگیدکه من چقدر پست هستم ولی اینجور نیست
من نمی دونم چرا بازم بعد از این همه بی معرفتی بازم عاشق می شم
من یه روز عاشق یه دختر شدم اولش اون به من خیلی توجه می کرد
ولی من بخواطر غرورم خیلی به اون توجه ای نداشتم
یه روز اون به من گفت:گلم چرا به من کم محلی میکنی؟
گفتم اینجویاست دیگه اولش نفهمیدم چی گفتم
اون خیلی ناراحت شد گفت مگه من چیکار کردم
با لحن خیلی بدی بهش گفتم هیچی
گفت چرا با من اینچوری حرف می زنی
منم گفتم دوست دارم اینجوری حرف بزنم
گفت باشه و رفت؟
چند روزی شد ندیدمش خوب منم دوسش داشتم ولی
غرور من نمش گذاشت مثل کنه چسبیده بود به من
به روز دوستش اومد در دانشگاه به من گفت
اخه نامرد مگه چیکارن کرده بود که این کارو باهاش کردی
گفتم خوب که چی گفت اون ...
شکه شدم حتی نی تونستم حرف بزنم اصلا نفهمیدم
کجا رفتم وقتی به بیمارستان رسیدم
رفتم تو اتاقش تنها بود کنارش نشستم گفتم گلم
چرا ایکارو کردی همینجور نگام میکرد
سرمو گذاشتم رو تختش گریم گرفت ولی می ترسیدم
گریه کنم آخه...
دیگه نتونستم تحمل کنم زدم بیرون رفتم تو خیابون انقدر گریه کردم
بعد برگشتم دیگه راهم نی دادن تو چون وقت ملاقات تموم شده بود
نفهمیدم چجور گذشت تا فرداش
وقتی رفتم پیشش گفتم منو ببخش گریه کرد
گفتمش اگه گریه کنی منم گریه میکنم غرورمو نشکن
آروم شد ولی من دیگه نمی تونستم آروم بشم
دیگه راحت شدم غرورم شکست